غذای روح بود باده رحیق الحق
|
|
که رنگ او کند از دور رنگ گل را دق
|
به رنگ زنگ زداید ز جان اندوهگین
|
|
همای گردد اگر جرعهای بنوشد بق
|
به طعم، تلخ چوپند پدر و لیک مفید
|
|
به پیش مبطل، باطل به نزد دانا، حق
|
میاز جهالت جهال شد به شرع حرام
|
|
چو مه که از سبب منکران دین شد شق
|
حلال گشته به فتوای عقل بر دانا
|
|
حرام گشته به احکام شرع بر احمق
|
شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد
|
|
زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق
|
حلال بر عقلا و حرام بر جهال
|
|
که میمحک بود وخیرو شر از او مشتق
|
غلام آن میصافم کزو رخ خوبان
|
|
به یک دو جرعه برآرد هزار گونه عرق
|
چو بوعلی میناب ار خوری حکیمانه
|
|
به حق حق که وجودت شود به حق ملحق
|